خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی
مدتی بعد انقلاب ، که توانایی های خودش را در غرب نشان داده بود، به پیشنهاد آقای رجایی و موافقت امام، فرمانده ی نیروی زمینی ارتش شد.بعد از مدتی، پیشنهاد فرماندهی در رده ی بالاتری را به او دادند.گفت:«من در جنگ مفیدترم تا ستاد. اجازه بدهید در مسولیت رزمی باشم.» گفتند اگر کس دیگری را بگذاریم، تو زیر دست او می شوی. گفت:«مهم نسیت، فرصت خدمت برای من ، در یگان صف بیشتر است.»گفتند پس یک نفر را خودت معرفی کن. معرفی کرد. آن موقع اکثر فرماندهان سرهنگ بودند. فرمانده ی تیپ سرهنگ بود. فرمانده لشگر سرهنگ بود. فرمانده ی نیروی زمینی هم سرهنگ بود.بالاخره صیاد یک نفر را معرفی کرد. و او شد سرتیپ.
ما که از سال 1354، بعنوان عناصر انقلابی ارتش با صیاد بودیم، ناراحت شدیم. آن عزیزمان را هم می شناختیم. او هم فرد متشخص و نامی بود، ولی خب زیر دست صیاد بود. حالا رفته بود بالا دستش و شده بود سرتیپ.
جمع شدیم پیشش،(صیاد) گفتیم خب تو حرکتی نمی کنی ما می رویم خدمت حضرت امام، می گوییم، صیاد هم سرتیپ بشود. این که نمی شود یک نفر را که خودت معرفی کردی بشود سرتیپ تو هنوز سرهنگ بمانی!
17-18 نفر بودیم-در سالن توجیه-. یک دفعه صیاد عصبانی شد و گفت:«از این لحظه شما دوستان و برداران من نیستید. شما شیطانید! به جای اینکه بیایید به من بگویید خدمتت را بکن، به جای اینکه اگر نیاز داشته باشم مرا موعظه کنید، آمده اید من را نحریک می کنید که چرا او درجه گرفت و تو درجه نگرفتی! از سالن بروید بیرون و تا وقتی نظرتان عوض نشده برنگردید!»